ولــی در مدينــۀ زمــان پيــامبر اسلام چنــين چيــزی شــناخته نبــوده اســت، و او ايــنرا نمــیدانــسته، و گمــان مــیکــرده کە مدينــه هــم در آن زمــان همچــون بغــداد ايــن زمان بوده کە رستوران و فروشگاه مواد غذايى آماده در بازارها وجـود دارد. همچنين، در اين داستان گفته شده کە نان و گوشت را سلمان هر بـار بە يـک دينـار خريــد. ســازندۀ داســتان نمــیدانــسته کە در مدينــۀ زمــان پيــامبر اسلام بــا يــک دينــار (معـــادل ده درم) مـــیشـــده کە پـــنج گوســـفند بـــزرگ خريـــد. گزارشـــی مربـــوط بەزندگی پيامبر هم خبر از آن مـیدهـد کە يکـی از يـاران محمد يـک گوسـفند را بە يک درم از يـک بـدوی بـرای پيامبر اسلام خريـده و بە دو درم در شـهر بە کـسی فروختــه اســت. يعنــی در مــواردی هــم بــا يــک دينــار مــیشــده کە ده گوســفند خريد.
با كمى تأمل و دقت ميبينيد كه اين داستان كه در مورد زندگى سلمان فارسى ساخته شده هم جعلى و دروغ است و هيچ واقعيتى در آن نهفته نيست.
بدون اتلاف وقت بر روى داستان دوم، به سراغ داستان بعدى ميرويم كه ببينيم داستان پردازان مسلمان چگونه اين سلمان زبان بسته را به معجزات و افسانه ها ربط ميدهند.
حال ميپردازيم به داستان سومى كه در مورد سلمان فارسى و زندگى او ساخته اند و ببينيم كه اين داستان چه مقدار واقعيت نهفته در خود دارد و يا اينكه مانند داستانهاى قبلى زاده ذهن اسلامگرايان در قرنهاى دوم و سوم هجرى است كه به خورد عامه مسلمانان داده اند.
داستان سوم
داســـتاﻧﻬای ديگـــری نيـــز اهـــل ســـيره و مورخين عمدتا مسلمان آورده انـــد کە هـــم از زبـــان خود ســـلمان ســــاخته شــــده اســــت. در يکــــی از آﻧﻬــــا کە راوی بە ابــــن اســــحاق گفتــــه، عمــــر عبدالعزيز روايت کرده بوده است، گفته شده کە سلمان بە محمد بن عبدالله گفته پس از آنکە سـالها در عموريـه بەکـشيش بـزرگ خـدمت کـرده کـشيش بـر بـستر مـرگ افتـاده و بەسـلمان گفتـه کە بە شـام و فـلان مکـان بـرو و در جـائی کە دو سـويش درختزار است جستجو کن، مردی را آنجـا خـواهی ديـد کە سـالی يـکشـب بە آنجــا مــیآيــد و در ميــان درخــتزارهــا مــیگــردد و بيمــاران عــلاج ناپــذير را ﺑﻬبــــود مــــیبخــــشد؛ وقتــــی او را ديــــدی از او دربــــارۀ دينــــی کە در جــــستجوی يافتنش هستى جويا شو کە او بە تو خواهد گفت. ســلمان بەآن مکــان مــشخص از شــام مــیرود، و همــان شــبی از ســال کە کــشيش عموريــه بــرايش تعيــين کــرده بــوده اســت بە آن درخــتزار مــیرود، و میبيند کە مردم بسياری آمده اند تا اين مرد بيمارانشان را شفا دهـد. سـلمان بەدنبـــال او مـــیرود و شـــانۀ او را مـــیگيـــرد و از او مـــیپرســـد کە ديـــن حنيفـــی ابراهيمی را کجا میتوان يافت؟
او بە سلمان میگويد کە هنگام ظهور پيامبر موعود کە از مردم حرم(يعنی اهل مکه) اسـت فرا رسـيده اسـت، و نـشانيهای دقيق پيامبر و شهر او را بە سلمان میگويد.
در دنبالۀ داستان گفته شده کە چون سلمان ايـن داسـتان را بـرای محمد بـازگويی مـیکنـد، محمد بە او مـیگويـد ايـنگونـه کە تـو مـیگـوئی اگـر درسـت باشد او خو ِد عيسا مسيح بوده است.
کـــــشيش آن داســـــتانی کە طـــــبری بازنويـــــسی کـــــرده و ســـــلمان در بيـــــت المقدس بە خدمتش درآمد و آن معجزه ها را میکـرد سـپس سـوار بـر خـرش از نظر سلمان غائب شد نيز شکل ديگری از اين مر ِد خرسوار معجزه گر است.
يعنی در هـر دو داسـتان اشـاره رفتـه کە خـو ِد عيـسا مـسيح بە سـلمان گفتـه کە بە مدينـــه بـــرود و منتظـــر ظهـــور پيـــامبر عربـــی بنـــشيند کە قـــرار اســـت ديـــن حنيفی ابراهيمی اسلام را بياورَد و دين مسيحيان را براندازد.
اينگونه كه اين داستانها نوشته اند، سلمان در هر زمان بدنبال دين جديدى بوده و در واقع هر روز دين به دين ميشده است.
حالا بماند كه چرا بايد خود عيسا مسيح ظاهر شود و به سلمان بگويد به سوى محمد برو و دينش را انتخاب كند، بيش از يك داستان افسانه اى به يك اعتقاد احمقانه اشاره ميكند.
چرا بايد عيسا به خودش زحمت بدهد و از دنياى مردگان به دنياى ما بيايد كه سلمان را راهنمايى كند؟ مگر سلمان چه كار بزرگى انجام داده بود و يا اينكه ميخواست انجام دهد ؟؟
چرا در تاريخ اسلام ذكرى ازين كار بزرگ سلمان وجود ندارد كه مستحق ظهور عيسا مسيح و ارتباط شخصى او با سلمان، باشد.
حال به سراغ داستان چهارم ميرويم كه ببينيم اينبار ذهن خيالپرداز پيروان محمد بن عبدالله، سلمان را از آستين چه شخصيتى در آورده و به خورد مسلمانان ميدهند.
داستان چهارم
در داســتانی ديگر ســوای داســتاﻧﻬای قبل کە واقــدی بازنويــسی کــرده بــوده و ابــن ســعد در کتــاب طبقــات آورده اســت و هــم از زبــان خــو ِد ســلمان فارســی ساخته بوده اند، گفته شده كه سلمان پسر يكى از افسران سواره نظام ارتش ايران( اَساوِره فارس) بوده است.
بچــه بــوده و در مکتــب خانــه درس مــیخوانــده (معلــوم نيــست در کجــا)، دو تــا بچــه نيــز بــا او درس مــیخوانــده انــد، وقتــی مکتـب خانـه تعطيـل مـیشـده آن دو تـا بچـه بە نـزد يـک کشيـشی مـیرفتـه انـد. يـــکروز ســـلمان همـــرا ِه آن دو بە نـــزد آن کـــشيش مـــیرود. کـــشيش بەبچـــه هـــا میگويد کە شما اجازه نداشته ايد کە بيگانه را با خودتان بەاينجا بياوريد، و من اينرا پيشتر بەشما گفته بوده ام.(منابع: ابن هشام، ج ۱/ ۲۴۹. ابن سعد واقدى،ج ۴/ ۸۰.)
ســلمان پــس از آن همــه روزه بــا آن دو تــا بچــه بە نــزد آن کــشيش مــیرود. کشيش بە او میگويد وقتی بە خانه تان برمیگردی اگر سبب دير کردنـت را از تو پرسيدند بگو کە معلـم در مکتـب خانـه مـا را نگـاه داشـته بـوده اسـت. و هـر روزی کە بە اينجا آمدی و بە مکتب خانه نرفتـی اگـر معلمـت از تـو پرسـيد چـرا غيبت کرده ای بگو پدر و مادرم مرا نگذاشته اند کە بيايم.(کشيش معلم دين و دينداری از همان آغاز کار سلمان نخستين درسهای دينداری را بە سلمان ياد میدهد کە بی اعتمادی بە غيرخوديها و دروغگويی بە آﻧﻬا است) سـپس کـشيش از آن روسـتا بە روسـتای ديگـری مـیرود و سـلمان را نيـز بــا خــودش مــیبَــرد. کــشيش چنــدی بعــد بــر بــستر مــرگ مــیافتــد و بە ســلمان میگويد »زمين زير سرم را بکن«. سـلمان مـیکنَـد و مبلغـی پـول درهم از زمـين بيـــرون مـــیآورَد.
کـــشيش مـــیگويـــد »بريـــز روی ســـينه ام«؛ و ســـلمان چنـــين میکند. سپس کشيش میميرد، و سلمان مرگش را بەکشيـشان خـبر مـیدهـد. کشيشان میآيند تا او را کفن و دفن کننـد. يـک جـوانی اهـل روسـتا مـیآيـد و میگويد ايـن پولهـا مـال پـدر مـا اسـت و نـزد ايـن کـشيش امانـت بـوده اسـت، و آﻧﻬا را برای خودش برمیدارد.
ســلمان از کشيــشان مــیخواهــد کە او را بەکــسی راهنمــايی کننــد تــا ديــن خــدايی را از او بگيــرد. بە او مــیگوينــد کە بايــد بە ِحمــص شــام بــروی، زيــرا مردی در آنجا است کە عالمترين مردم زمانه است.
سـلمان ديگر بـاره راه سـفر مـیگيـرد و بەحمـص شـام مـیرود، بە نـزد آن کـشيش مـیرود و داسـتان را بـرای کـشيش بـاز میگويـد. کـشيش مـیگويـد اگـر ديــن را مــیجــوئی بە بيــت المقــدس بــرو کە کــسی کە بايــد راهنمــايی ات کنــد سالی يکبار در فلان روز بە بيت المقدس میآيد و او را آنجا خواهی يافت.
نشانه های او را نيز میدهد. سـلمان بە بيـت المقـدس مـیرود و همـان روزی کە آن کـشيش بە او گفتـه بوده است بە در بيت المقدس میرسد و مـیبينـد کە مـرد مـورد نظـر سـوار خـر اســت و مــیخواهــد کە وارد شــهر شــود. ســلمان داســتان خــودش را بــرای او باز میگويد، و او بە سلمان میگويد »اينجا بنشين« سـلمان در آنجـا مـینـشيد و او مـیرود و برنمـیگـردد.
سـلمان يـک سـال در همانجا مینـشيند تـا سـر سـال بعـدی او مـی آيـد و مـیبينـد کە سـلمان هنـوز نشسته است. او بە سلمان میگويد کە پيامبر مبعوث شده است و در سرزمين تَيمــاء اســت؛نــشانه هــايش آن است کە صــدقه نمــیخــورَد و هديــه مــیخــورد، و مُهــر نبـوت بـر پـشت شـانۀ راسـتش اسـت بەانـدازۀ تخـم کبـوتری اسـت و همرنـگ گوشت تنش است. سلمان شتابان میرود تا خودش را بە يثـرب برسـاند. عرﺑﻬـای بـدوی او را میگيرند و بە مدينه مـیبَرنـد و بە زنـی از مـردم مدينـه مـیفروشـند. سـلمان مــیشــنود کە مــردم دربــارۀ پيــامبر ســخن مــیگوينــد. از زن تقاضــا مــیکنــد کە يکروز بە او مرخصی بدهد. زن بەاو مرخصی میدهد.
ســلمان مــیرود و هيــزم گــردآوری مــیکنــد و مــیفروشــد و خــوراکیئــی میخَرَد و بە نزد محمد بن عبدالله میرود و آنرا جُلو محمد میﻧﻬـد و مـیگويـد برايـت صــدقه آورده ام. محمد بە يــارانش مــیگويــد بخوريــد، ولى خــودش نمــیخــورَد. سلمان با خودش میگويد »اين يک نشانه«
چندی بعد باز از زن تقاضا مـیکنـد کە يـکروز بە او مرخـصی بدهـد؛ و زن بە او مرخـصی مـیدهـد. او مـیرود هيـزم گـردآوری مـیکنـد و مـیفروشـد و خــوردنیئــی مــیخَــرَد و بە نــزد محمد مــیبــرد و مــیگويــد ايــن برايــت هديــه آورده ام. محمد میخورد و بە يارانش نيز میگويد بخوريـد. و سـلمان بـا خـودش میگويد »اين نيز يک نشانۀ ديگر«
او سپس پشت سر محمد می ايستد و میخواهد کە مُهر نبوت را بر شانه اش ببينـد. محمد متوجـه مـیشـود و عبـايش را انـدکی بەپـائين مـیکـشد، و سلمان مهر نبوت را میبيند و همانجا مسلمان میشود.(منبع: ابن سعد واقدى، ج ۴/ ۸۱۔۸۳.)
اين مرد خرسوار بيت المقـدس نيـز عيـسا مـسيح بـوده کە سـالی يـکبـار در بيت المقدس بر مردم ظاهر میشده و معجزه هائی میکرده است تا ايمـان مردم مستحکم بماند.
ايــن بــود تعدادى از داســتاﻧﻬائی کە مورخين مسلمان دربــارۀ زنــدگی ســلمان و چگونگى مــسلمان شــدنش نوشــته انــد، و هرکــدام ديگــری را نقــض مــیکنــد؛ و هر کــدام از آﻧﻬــا فريــاد مــیزنــد کە مــن بــی بنيــادم و کــسی کە مــرا ســاخته گرفتــار اوهــام بــوده،
افسانه دوست بوده، و افسانه بافته است.
مؤلفــان اهــل تــشيع نيــز داســتاﻧﻬای خــاص خودشــان را دربــارۀ ســلمان فارسی آورده اند و طبق معمول آكنده از خرافات و افسانه هاييست كه انسان با خواندنشان دچار سردرگمى ميشود و مادر اينجا يکی از آﻧﻬا را در برايتان مينويسم.
داستان پنجم
شـــيخ صـــدوق از بزرگترين روحانيون شيعه كه در قرن پنجم هجرى زندگى ميكرده، يـــک زنـــدگینامـــه دربـــارۀ سلمان آورده و نوشته کە علی بن ابيطالب از زبان سلمان شنيده و بازگو كرده است. اگر در روايت اهل سيره پدر و مادر سلمان يا اهل اسـپهان يـا خوزسـتان
و آ تش پ ر ست بودند، و پدر سلمان يك جا دهقان روستائى اهل جو و در جاى ديگر از بزرگان جندى شاپور و در يك جاى ديگرى افسرسواره نظام ارتش بود، در روايت شـيخ صدوق پدر و ماذر اواز بزرگان شيراز و خورشيد پرست بوده اند و نام سلمان نيز در اين داستان روزبه پسر خشبودان است(خَــشبودان يعنــی مَبخَــرَه/ بخوردان) در شيراز آنزمان نيز از نوشتۀ شيخ صدوق میبينيم کە مسيحيان میزيسته اند و زبانشان عربی بوده اسـت و بە زبـان عربـی اذان مـیگفتـه انـد و بە نبو ِت محمـد ايمـان داشـته انـد، و آن در زمـانی بـوده کە حـتى محمـد بە دنيـا نيز نيامده بوده است.
شـيخ صـدوق چـونکە اهـل تـشيع جعفـری امـامی اسـت »تقيـه« نيـز بايـد کە قسمت اعظمى از گفتار و نوشتارش را شامل شود. لـذا مـیبينـيم کە روزبـه از اوائـل جـوانی اهــل تقيــه بــوده، پرســتش خورشــيد را رهــا کــرده بــوده و رو بە خورشــيد نمــاز خودش را میخوانـده اسـت، و پـدر و مـادرش مـی پنداشـته انـد کە بە خورشـيد سجده میکند.
اين داستان سلمان را موسا کاظم از زبـان جعفـر صادق و او از زبـان محمـد بــاقر و او از زبــان علـی سجاد و او از زبــان حــسين و او از زبــان امـام علـی و او از زبـان سـلمان فارسـی شـنيده بـوده اسـت.
در ايـن داسـتان کە ماننــد همــۀ داســتاﻧﻬائی کە شــيخ صــدوق در کتاﺑﻬــايش آورده اســت دلکــش و خرافه آميز و پر از دروغ و افسانه است، چنين میخوانيم:
ســلمان گفتــه کە مــن اهــل شــيراز بــودم و پــدر و مــادرم دهقــان و مجوســی بودنــــد و بە خورشــــيد ســــجده مــــیکردنــــد. مــــرا پــــدر و مــــادرم بــــسيار گرامــــی میداشتند. يکروز عيـد بە همـراه پـدرم بـودم و از صـومعه ئـی مـیگذشـتيم کە ناگاه شنيدم کسی از درون صومعه بە عربی بانگ میزند »اشـهد أن االله لا الـه الا االله و أن عيـسا روح االله و أن َّ محمــدا حبيــب االله«.
ايــن بانــگ توحيــد چنــان مــرامنقلــب کــرد و محبــت محمــد بە دلم افکنــد کە پــس از آن ديگــر نتوانــستم بە درســتی غــذا بخــورم و همــواره در فکــر بــودم. يــکروز کە وارد اطــاقم شــدم ديــدم کە نامـــه ئــی از ســـقف اطـــاقم آويــزان اســـت.
از مــادرم پرســـيدم کە ايـــن چيـست؟ مـادرم گفـت: »روزبـه جـان! وقتـی از مراسـم عيـد خودمـان برگـشتيم ديــدم کە ايــن نامــه از ســقف اطــاق آويــزان اســت؛ بەآن نزديــک مــشو و گرنــه پدرت تو را خواهد کشت«.
چون شب شد و پدر و مـادرم خوابيدنـد رفـتم و نامـه را برداشـتم و ديـدم کە در آن بە زبان عربی نوشته »بسم االله الرحمن الرحيم. ايـن عهـدی اسـت از(منبع اين داستان: كتاب کمال الدين از شيخ صدوق،ص ۱۶۵) جانــــب االله تعــــالى بە آدم.
الله از صُــــلب آدم يــــک پيــــامبری بە نــــام محمــــد را مـیآفرينـد کە مکـارم اخـلاق مـیآورَد و مـردم را از بـت پرسـتی مـیرهانَـد. ای روزبه! تو وصی عيسا هستی، از مجوسی گری دست بردار و ايمان بياور«.
اينرا کە خواندم همچون برق زدگان بودم. پدر و مادرم متوجه شـدند و مــرا گرفتنــد و در چــاهی بەزنــدان کردنــد و گفتنــد: اگــر بــاز هــم بخــواهی کە بە راه خودت بروی تو را خواهيم کشت. گفتم: هر چە دلتان خواهـد بـا مـن بکنيد ولی محبت محمد از دل من بيرون شدنی نخواهد بود. من تا پـيش از آنروز زبـان عربـی نمـیدانـستم، ولـی از آن لحظـه کە ايـن نوشـته را ديـدم االله تعـالى زبـان عربـی بە مـن آموزانـد. پـدر و مـادرم مـرا در آن چاه زندانی کردند و روزی چند تا قرص کوچک نان برايم میفرستادند. چــــون مــــدتی بــــر ايــــن منــــوال گذشــــت يــــکروز دســــتهايم را بەآسمــــان برافراشـتم و گفـتم:
پروردگـارا! مـن محمـد را دوسـت مـیدارم، بەحـق او کە فرجــــی بــــرايم بفرســــتی و از آنچە کە مــــن در آنم برهــــانی. ناگــــاه مــــردی سـپيدپوش بە نـزدم آمـد و گفـت: »روزبـه! برخيـز!« و دسـتم را گرفـت و مـرا بە آن صــومعه بــرد.
مــن »اشــهد ان لا الــه الا االله و أن عيــسا روح االله و أن محمــد ًا حبيب الله میگفتم. راه ِب صومعه تا مرا ديد گفت: روزبه تـوئی؟ گفـتم: آری. گفت: بيا بالا. من بە بالا رفتم و دو سال در خدمت او بودم. چون هنگام مرگش فرارسيد گفت: من مردنـی ام. گفـتم: »مـرا بە چە کـسی حوالـه مـیکنـی؟« گفـت: »کـسی را نمـیشناسـم کە بـر عقيـدۀ مـن باشـد مگر يک راهبی در انتاکيه. بە انتاکيه نزد او برو و سلام مرا بە او برسان و اين
لوح را بە او بده؛ و لوحی را بە دستم داد. چـون مُـرد او را غـسل و کفـن و دفـن کـردم و لـوح را برداشـتم و بە انتاکيـه رفــتم و وارد آن صــومعه شــدم و مــیگفــتم: اشــهد ان لا الــه الا الله و أن عيــسا رسـول الله و أن محمـًدا حبيـب الله.
راهـب صـومعه تـا مـرا ديـد گفـت: »روزبـه توئی؟« گفتم: »آری«. گفت: »بيا بالا«. من بە صومعه رفـتم و مـدت دو سـال در خدمت او بودم. چــون هنگــام مــرگش رســيد گفــت: »مــن مردنــی ام«. گفــتم: »مــرا بە چە کسی حواله میکنی؟« گفت کسی را نمـیشناسـم کە بـر عقيـدۀ مـن باشـد مگـر يک راهبی کە در اسـکندريه اسـت. بە اسـکندريه نـزد او بـرو و سـلام مـرا بە او برسان و اين لوح را بەاو بده«.
چـــون مُـــرد مـــن او را غـــسل و کفـــن و دفـــن کـــردم و لـــوح را برداشـــتم و بە اســـکندريه بە نـــزد آن صـــومعه رفـــتم و مـــیگفـــتم: اشـــهد أن لا الـــه الا االله و أن عيـــسا روح الله و أن محمـــدا حبيـــب االله«.
راهـــب صـــومعه تـــا مـــر اديـــد گفـــت: »روزبه توئی؟« گفتم: »آری«. گفت: »بيا بالا«. من بە بالا رفتم و دو سال در خدمت او بودم. چون مـرگش فرارسـيد گفـت: »مـن مردنـی ام«. گفـتم: »مـرا بە چە کـسی حوالـه مـیکنـی؟ گفـت: »کـسی را در دنيـا نمـیشناسـم کە بـر ديـن مـن باشـد؛ ولی محمد پسر عبداالله ابن عبدالمطلب هنگام ولادتش رسـيده اسـت، بەنـز ِد او برو، و چون بە نزدش رفتی سلام مرا بە او برسان و اين لوح را بە او بده«.
چون مُرد من او را غسل و کفن و دفن کردم و لـوح را برداشـتم و بيـرون رفتم. بـا مردمـی (يعنـی بـا کـاروانی) همـراه شـدم و گفـتم: »مـن بـرای شمـا کـار میکنم شما نيز بە من غذا بدهيد«. آﻧﻬـا پذيرفتنـد، و وقتـی مـیخواسـتند غـذا بخورنـــد بـــزی را گرفتنـــد سر بريدند و کبـــاب و آبگوشـــت ســـاختند. مـــن غذايشان را نخوردم. گفتند: بخور. گفتم: من مريِد راهب آن صومعه ام، آﻧﻬــا گوشــت نمــی خورنــد«. گفتنــد: »بايــد بخــوری« و چنــان بە مــن زدنــد کە نزديــک بــود بميــرم. ســپس خمــر آوردنــد و مــن ننوشــيدم و گفــتم: »مــن مريــد صاحب آن صومعه ام، آﻧﻬا خمر نمـی نوشـند«. آﻧﻬـا مـرا بـستند و چنـدان زدنـد کە نزديک بود بميرم. گفتم: »بەمن مزنيد و مرا مکشيد، من قبول میکنم کە غلام شما شوم«.
يکــی از آﻧﻬــا مــرا بــرد و بە ۳۰۰ درم بە يــک يهــودی فروخــت.
يهــودی داستانم را از مـن پرسـيد. گفـتم: »تنـها گنـاه مـن آن اسـت کە محمـد را دوسـت مـیدارم«. يهـودی گفـت: »مـن از تـو و از محمـد نفـرت دارم«. سـپس مـرا بە نـزد يـک تپـۀ شـنی بـرد و گفـت: روزبـه! اگـر تـا فـردا صـبح همـۀ ايـن شـنها را جا بە جا نکرده باشی تو را میکشم«. من سراسر شب را بە جا بە جا کـردن شـن مـشغول شـدم و دسـت بە آسمـان افراشـته گفـتم: پروردگـارا! حبيـب تـو محمـد اسـت و بە حـق او بە تـو سـوگند میدهم کە فرَجی برايم بفرستی و مـرا از ايـن مـشکل برهـانی«. پـس االله يـک بــادی را فرســتاد و آن شــنها را برداشــته بە همانجــا بــرد کە يهــودی گفتــه بــود. يهـــودی چـــون صـــبح روز بعـــد ديـــد کە تپـــۀ شـــنی جا بە جـــا شـــده اســـت گفـــت: روزبه! تو جادوگر هستى! من تو را از اين ده بيرون میکنم مبادا کە مـردم را هلاک کنی«. پس مرا برد و بە يک ز ِن عرب از بنی سلمه فروخت. زن مرا بسيار دوست میداشت، يـک نخلـستانی داشـت و بە مـن گفـت: اين نخلستان برای تو باشد، از خرمايش بە هر کە دلت بخواهد بده. مـــن مـــدتی در نخلـــستان بـــودم تـــا يـــکروز هفـــت مـــرد را ديـــدم کە وارد شدند و يک پاره ابری بـر روی سرشـان سـايه شـان بـود. مـن بـا خـودم گفـتم کە اينها همه شان پيامبر نيـستند ولـی حتمـا يکـیشـان پيـامبر اسـت. آنگـاه بە نـزد زن رفـتم و گفـتم: يـک سـينی رطـب بە مـن بـده تـا بـرای اينـها بـبرم. گفـت: شش سينی ببر. من يک سينی رطب برداشتم و با خودم گفـتم: اگـر پيـامبر در ميان آﻧﻬا باشد صـدقه نخواهـد خـورد و هديـه خواهـد خـورد. پـس آنرا در برابرش ﻧﻬادم و گفتم: »اين صـدقه اسـت«. او بە يـارانش گفـت: »بخوريـد!« و خودش نخورد. من با خودم گفتم: »اين يـک نـشانه!« پـس بەنـزد زن رفـتم و گفـتم: »يـک سـينی ديگـر بە مـن بـده«. گفـت: »شـش سـينی بـبر«. مـن يـک سينی رطب برداشتم و برده در برابـر پيـامبر ﻧﻬـادم و گفـتم: »هديـه اسـت«. او دســت دراز کــرد و گفــت: »بــسم االله بخوريــد! و همــه شــان از آن خوردنــد. بــا خودم گفتم: »اين هم يک نشانۀ ديگر!
سپس همچنان کە بە دور او میگشتم تا مُهر نبوت را روی دوشش ببينم بە مـــن گفـــت: خـــاتم نبـــوت را مـــیجـــوئی؟ گفـــتم: »آری«. او جامـــه اش را بە کنار زد و من مُهـر نبـوت را روی دوشـش در ميـان دو شـانه اش ديـدم«. پـس بـر روی پاهـايش افتـاده آﻧﻬـا را بوسـيدم. گفـت: روزبـه! بەنـزد آن زن بـرو و بگو محمد ابن عبداالله میگويد غلامت را بە ما میفروشی؟ مـن بە نـزد زن رفـتم و ايـنرا بە او گفـتم. گفـت: بگـو بە کمتـر از چهارصـد نخل نمیفروشم، دويست نخل خرمای زرد و دويست نخل خرمای سرخ. من بە نزد محمد برگشتم و اينرا بە او گفـتم. گفـت: انـدک چيـزی از مـا خواسته است. سپس بە علی گفت: »علی! اين هسته ها را جمع کن و غرس کن و بە آن آب بده. هنوز علی کارش را تمام نکرده بود کە نخلها سـبز و بلنـد شـدند. محمد بە من گفت: بە نزد زن برو و بگو نخلها آماده اسـت. زن چـون آمـد و نخلـها را ديد گفت: بايد چارصد نخل خرمای زرد باشد.
در ايـن هنگـام جبرئيـل آمـد و بالهـايش را بە نخلـها کـشيد و همـۀ نخلـها درخـــت خرمـــای زرد شـــدند. محمد بە مـــن گفـــت: بە زن بگـــو نخلـــها آمـــاده است. پس از آن، زن نخلـستان را تحويـل گرفـت و محمد مـرا آزاد کـرده نـام سلمان بە من داد.(در ايــن داســتان کە شــيخ صــدوق نوشـــته گفتــه شــده کە ســلمان گوشـــت نمیخورد و اهل آن صومعه گوشت نمیخوردند. البتـه خـوردن گوشـت نـزد مردمـان صـومعه هـای مـسيحيان نـه حـرام و نـه مکروه بوده است، و میخـورده انـد. ولـی کـسانی کە خـوردن گوشـت نزدشـان حرام بـوده اسـت مانويـان بـوده انـد نـه مـسيحيان. نيـز گفتـه شـده کە مـسيحيان باده نمی نوشيده اند. درحالی کە باده نوشـی نـزد مـسيحيان يـک امـر معمـولی بوده است.)
(منبع داستان: كتاب کمال الدين، از شيخ صدوق صفحات ۱۶۲۔۱۶۵)
ولـی مانويـان بـاده نمـی نوشـيده انـد. البتـه مانويـان هـم صـومعه و رهبــان داشــته انــد؛ ولــی در ايــن داســتان تأکيــد شــده کە ايــن صــومعه هــا از آن مسيحيان بوده است، وسلمان نيز وصی عيـسا شـده، يعنـی الله در نامـه ئـی کە بە ســـلمان نوشـــته بـــوده گفتـــه: يـــا روزبـــه!انـــتَ وَ ِصـــیّ عيـــسى، آِمـــن و اتـــرُك المجوســـــية) ای روزبـــــه! تـــــو وصـــــی عيـــــسا هســـــتی، مـــــؤمن شـــــو و دســـــت از مجوسیگری بردار(نامه ئی کە آنروز سلمان ديـد کە از سـقف آويـزان اسـت و آنرا گرفـت و درجـا عربـی خـوان شـد و آنرا خوانـد نيـز، الله بە دسـت خـودش نوشـته و اختــصاصا بــرای ســلمان فرســتاده بــوده اســت تــا مــسلمان شــود، و ايــن ســالها پيش از تولد پيامبر بوده است.
چنانکە ديديم، کشيشان صومعه ها نيـز چـونکە بـسيار باايمـان بـوده انـد از علم غيب خبر داشته انـد و تـا چشمـشان بە سـلمان مـی افتـاده مـیدانـسته انـد کە همان روزبه است کە قرار بوده در اين لحظه بە نزدشان بيايـد؛ لـذا پـيش از آنکە او چيزی گفته باشد نامش را می برده اند و میگفته اند »بيا بالا«.
شـــيخ صـــدوق يـــادآور شـــده کە ســـلمان فارســـی ۴۰۰ ســـال شـــهر بە شـــهر مـیگـشت و از نـزد ايـن فقيـه بە نـز ِد آن فقيـه مـیرفـت و در جـستجوی اسـرار و منتظر قيام قائم بود، و چنين بود تا شـنيد کە پيـامبر متولـد شـده و هنگـام فـرج رسيده است؛ آنگاه رهسپار ﺗﻬامه شد ولی بە بردگی افتاد.(ﺗﻬامــه ســرزمين مکــه اســت. اگــر ســلمان بنــابر ايــن داســتان در زمــان تولد پيامبر بە بردگی افتاده باشد بـيش از پنجـاه سـال در بردگـی مـیزيـسته تـا آنگاه کە پيامبر بە مدينه رفته و او مسلمان و آزاد شـده اسـت.
پـيش از آن نيـز (بە گفتــۀ شــيخ صــدوق) ٤٠٠ ســال در جــستجوی اســرار ودر تــلاش شــناختن قائم بوده و بەدنبال اين هـدف والا شهر بە شـهر مـیگـشته اسـت.(منبع داستان: كتاب کمال الدين، از شيخ صدوق صفحات ١٦١ و ۱۶۲) پـس، روزبـه شيراز ی پيشين و سلمان فارسی بعدی روزی کە در حضور پيامبر اسلام، مـسلمان شده دست کم ۴۷۰ سال سن داشته است. پس از آن نيز حدود ۳۰ سـال زنـده بــوده، يعنــی روز مــرگش ۵۰۰ ســاله بــوده اســت.(البته طبق گزارش شيخ صدوق كه بزرگترين روحانيون مذهب شيعه ميباشد)
تا اينجا چند داستان مختلف در مورد زندگى نامه سلمان فارسى را خوانديد كه يكى از ديگرى مضحك تر و جعلى تر بود و البته داستان روحانى بزرگ شيعه، شيخ صدوق(كه حتى خود علماى شيعه وى را دروغگو خطاب كرده اند) از همه داستانهاى قبلى نه بلكه مضحك تر بلكه بى نهايت احمقانه و افسانه وار بود و فقط تعجب من ازين است كه خواننده و باور كننده اين داستان بايد تا چه حد و اندازه اى عارى از عقل و شعور باشد كه چنين داستانى را باور كند.
کانال تلگرامی نقدی بر اسلام با بیش از ۶۵ هزار کاربر نیز بطور مستمر در فعالیت هست و شما به وسیله لینکی که در تصویر میبینید میتوانید به این کانال وصل شوید.