مادر امام زمان و ازدواج با حسن عسکری

Print Friendly, PDF & Email

از جمله دلایل عدم وجود امام زمان این است که هيچ كسى نميداند كه مادرش كيست. علمای شیعه در معرفى مادر امام زمان آنقدر در كتابهايش ضد و نقيض نوشته اند كه بيشتر شبيه هذيان بيمار ميماند تا يك كلام واقعى. از جمله اين نوشته در مورد مادر امام زمان ميتوان به اينها اشاره كرد.

١) مادرش کنیزی بوده که اسمش سوسن بود
٢) مادرش کنیزی بوده به نام نرگس بوده
٣) مادر امام زمان کنیزی به نام صیقل بوده
٤)  وى كنيزى به نام ملیکـه بوده
٥) امادر امام کنیزی به اسم خمط بوده
٦) نام مادرش ريحانه بوده یا ریحانـه بـوده
٧) مادرش کنیـزی سیاه پوست بوده
٨) مادر ايشان زن آزاده ای به اسـم مـریم دختـر ابوزیـد علـوی بـوده است.
(اکمال الدین، صدوق، ص٤١٧-٤٣٢، اثبات الوصیة، مسعودی، ص٢٧٢؛ بحار الانوار،  مجلسی، ١٩٤/٣٦، ٢/٥١، ٥، ١٣، ١٥، ١٧، ١٩، ٢٣، ٢٤، ٢٨، ١٢١، ٢٩٣، ٣٦٠؛ تاریخ موالید الائمه ص٤٣، منتخب الاثر، ص٣٢٠-٣٢١؛ الغیبة، طوسی، ص١٤٢، ١٤٣، ١٤٧، ١٦٤، ٢٤١.)
 پس چگونه ممکن است که كوچكترين مكالمات امام حسين در روز عاشورا را اينها ميدانند و حتى درد دل على در ميان نخلستانها و در تنهائى را يادداشت كرده اند ولى نام مادر آخرين امامشان را نمیدانند؟ دليل اين همه اختلاف نظر چيست؟
و اما پاسخى كه روحانيان شيعه به اين اختلاف نظر ميدهد اين است: مادرش ھر روز یک اسم جديد داشته است(منتخب الاثر، ص٣٢٠)
ھمچنین روایت دیگـری بـرای حـل این تناقضات آمده است که میگوید: مادرش ُملیکه نام داشت کـه بعضـی اوقـات او را سوسن و گاھی ریحانه و گاھی صیقل و نرجس صدا میکردند(النجم الثاقب، ص١٣، به نقل از معجم الامام المھدی، کورانی، ٢٤٠/٤) اين ادعاى روحانيون شيعه دروغى بيش نيست براى فرار از اين همه تناقض در مورد نام مادرش، والا تاكنون در هيچ جاى تاريخ بشريت شخصى وجود نداشته است كه هر روز يك نام جديد بر روى او گذاشته شود.
داستان ازدواج حسن عسکری با مادر مهدی
داستان ازدواج حسن عسکری با مادر مھدی داستان عجیبی است، در اینجا آن را به تفصیل میآوریم تا ببینیم کـه آیـا عقـل سـلیم چنـین چیزھـای عجیبـی را قبـول میکند؟ و آيا يك انسان عاقل و باشعور و ادراك زير بار چنين داستان سراسر مسخره و مضحكى كه فقط ميتواند از ذهن يك ملاى نادان تراوش كند، ميرود؟
از بشر بن سلیمان نخاس که فرزند ابوایوب انصـاری و یکـی از مـوالی ابوالحسـن و ابومحمد بود و در سامراء ھمسایه آنھا بوده روایت شده که گفت: مـولایم ابوالحسـن ھادی، دانش برده داری را به من آموخته بـود و مـن جـز بـا اجـازه او خریـد و فروش نمیکردم و بخاطر موارد اشتباه از آن اجتناب میکردم تا در این مورد شـناخت کامل پیدا کردم و به خوبی تفاوت حلال و حرام را درک کردم، شبی کافور خـادم نـزد من آمد و گفت: مولایمان ابوحسن علی بن محمد عسکری تو را فراخوانده است، نزدش بیا به من گفت: ای بشر، تو از فرزندان انصار ھستی و این موالات در میان شما نسل به نسل منتقل میشود و شما معتمدان ما اھـل بیـت ھسـتید و مـن تـو را بـا فضـیلتی شرفیاب میکنم که از مـوالات شـیعه برتـر اسـت و آن رازی اسـت کـه تـو را از آن بـاخبر میکنم و تو را در خرید امتی نجات میدھد، پس نامه ای لطیف با خط و زبان رومی نوشـت وآنرا مھرکرد و دویست و بیست دینار به من داد.
گفت: این را بگیر و به بغداد برو بامداد فلان روز در گذرگاه فرات حاضر شـو وقتـی که قایقھای اسیران به کنار تو رسیدند، سپس طوایف خریدار از وکلای دلال بنی عباس و گروھی از جوانان عرب پیرامون آنھا جمع میشوند تمام روزت از دور بر عمر بن یزید نخاس مواظب باش تا اینکه کنیزی با فلان و فلان صفت ظاھر شود که لباس ابریشمی نرم پوشیده که بر روی زمین کشیده میشود، و فریادی رومی از پشـت حجـابی نـازک ظاھر میشود، بدان که او سخن میگوید و خودش را میپوشـاند، بعضـی از خریـداران میگویند: به سیصد دینار میخرم، عفت و پاکدامنی او رغبت مرا به او بیشتر کرد، بـه عربی به او میگوید: اگر به شکل سلیمان بن داود و ملك و پادشاھی او در بیایی رغبتی به تو ندارم، پس مالت را نزد خود نگه دار. نخاس گفت: ایـن حیلـه بـرای چیسـت در حالی که من مجبورم تو را بفروشم. کنیز گفت: چرا عجله، من باید کسی را بـر گـزینم که قلبم به او و وفاداری و امانتـداری او آرام بگیـرد در آن حـال بـه او بگـو: مـن یـک نامه ای به زبان رومی از جانب بزرگان ھمراه دارم کـه کرامـت و وفـاداری و شـرافت و سخاوتش را وصف کرده است. پس به او بده تا در مورد اخلاق صاحبش تامل کند، پس اگر به آن میل داشت و بدان راضی شد من وکیل او ھستم که آن را خریداری کنم.
بشر گفت: تمام آنچه را که مولایم ابوالحسن ؛ برایم معـین کـرده بـود، انجـام دادم وقتی که به نامه نگاه کرد، شدیدًا گریه کرد و بـه او گفـت: مـرا بـه صـاحب ایـن نامـه بفروش و قسم شدیدی یاد کرد که اگر او را به او نفروشد خودش را میکشد پس مدام در مورد قیمت او صحبت میکردند تا به قیمتی رسیدیم که مولایم بـه مـن داده بـود، پس آن را به او دادم و کنیز را شادان و خوشحال دریافت کردم و ھمراه او به حجـره ام در بغداد بازگشتم!
آرام و قرار نداشت تا وقتی که نامه مولایمان را از جیبش بیرون آورد و آن را بوسید و بر روی چشمانش گذاشت و آن را روی صـورتش قـرار داد و آن را بـه بدنش میمالید و گفتم: نامه ای را میبوسی که نمیدانی صاحبش کیست؟
گفـت: ای فرد عاجز و ناتوانی که شناخت ضعیفی از محـل اولاد انبیـاء داری، گوشـت را بـه مـن بسپار و قلبت را برای من خالی کن. من ملیکه دختر یشوع پسر پادشـاه روم ھسـتم و مادرم از فرزندان حواریون است که به جانشین مسیح یعنی شمعون منتسب است.
بـا تعجب به تو میگویم که جدم قیصر خواست که مرا به برادر زاده اش بدھد، در حالی که من دختری ١٣ ساله بودم پس سیصد نفر از نسل حواریون از کشیشیان و راھبان را در قصرش جمع کرد و ھفتصد نفر از افراد مھم و خطرناک و چھار ھزار نفر از فرمانـدھان لشکر و رئیس عشایر را جمع کرد و از زیباترین چیزھایش تختـی را از جـواھر درسـت کرد و به اندازه چھل پلکان آن را بلند کرد وقتی که برادر زاده اش بـالا رفـت و صـلیبھا افراشته شدند و اسقفان ایستاده بودند و اسفار انجیل بـاز شـده بودنـد، صـلیب از بـالا سقوط کرد و به زمین چسبید و پایه ھای تخت را از ھم جـدا کـرد و کسـی کـه بـالای تخت بود افتاد و بیھوش شد، رنگ اسقفھا تغییر کرد و ترس شدیدی وجودشان را فـرا گرفت، بزرگ آنھا به پدر بزرگم گفت: ای پادشاه بـزرگ مـا را بخـاطر ایـن اتفـاق نحـس ببخش، اتفاقی که بر زوال این دلالت میکند.
پدربزرگم این اتفاق را شدیدًا به فـال بـد گرفت و به اسقفھا گفت: این پایه ھا را درست کنید و صلیبھا را بالا ببرید و بـرادر ایـن جـد بخت برگشته را احضار کنید، تا این دختر را به او بدھم تا بـا خوشـبختی اش، نحـس بـودن شما را از بین ببرد. وقتی که این کار را انجام دادند، اتفاقی که برای اولی افتاده بود، بـرای دومـی نیـز افتاد و مردم پراکنده شدند و جدم بسیار ناراحـت بـود، در آن شـب خـواب دیـدم کـه مسیح و شمعون و عده ای از حواریون در قصر پدر بزرگم جمع شده اند و منبری از نور را در آن نصب کرده اند در ھمان جایی که پدر بزرگم تختش را نصـب کـرده بـود و پیـامبر و دامادش و جانشینش و عده ای از انبیاء بر او وارد شدند.
مسیح نزد او آمـد و او را در آغوش گرفت و محمد به او گفت: ای روح خدا من آمده ام تـا ملیکـه دختـر شمعون جانشینت را برای این پسرم خواستگاری کنم. و با انگشتش به ابومحمـد پسر صاحب این نامه اشاره کرد. مسیح به شمعون نگاه کرد و گفت: شرف و افتخار نزد تو آمده است، پس رحمت را به رحم و مھربانی آل محمد وصل کن، گفت: چنین کرد پس محمد از آن منبر بالا رفت و مرا برای پسرش خواستگاری کرد و به عقد او در آورد و مسیح و فرزندان محمد و حواریون شاھد آن بودند.
وقتی که بیدار شدم ترسیدم کـه این خواب را برای پدر و پدربزرگم تعریف کنم و مرا بکشـند. پـس سـینه ام بـه محبـت ابومحمد گرفتار شد تا جایی که نمیتوانستم آب و غذا بخـورم و شـدیدًا بیمـار شدم و پزشکی در شھرھای روم باقی نمانده بود که پدربزرگم آن را بـرای مـن نیـاورد، وقتی که نا امید شد گفت: ای نور چشـمانم آیـا اشـتھای چیـزی را داری؟ گفـتم: ای پدر بزرگم اگر اسیران مسلمان را که در زندان تو ھستند، عذاب ندھی و صدقه ای به آنھا بدھی امیدوارم که مسیح و مادرش سلامتی را به من برگردانند. این کار را انجام داد و من احساس صحت کردم و مقداری غـذا خـوردم، پـدربزرگم خوشحال شد و به اکرام اسیران روی آورد.
چھارده روز بعد از آن دوباره شـبی خـواب دیدم که سرور زنان، فاطمه، به ملاقات من آمده است که مریم دختر عمران و ھزار نفر از حوریان بھشتی ھمراه او بودند. مریم به من گفـت: ایـن بـزرگ و سـرور زنـان مـادر شوھرت ابومحمد است، پس نزد او رفت و از اینکه ابومحمد نمیخواھد با مـن ملاقـات کند، گریه کردم و شکایت کردم, گفت: پسرم تو را ملاقات نمیکنـد چـون تـو مشـرک ھستی و این خواھر مریم از دین تو تبری جسته است. پس بگو: اشھد ان لا اله الا اللـه وان محمدًا رسول الله، وقتی که این را گفتم مرا در آغوش گرفـت و خـودم خوشـحال شدم و گفت: حال منتظر دیدار ابومحمد بـاش. در آن شـب ابو محمـد را در خـواب دیـدم گویی که به او میگفتم: ای دوست من به من جفا نکن، بعـد از اینکـه خـودم را کشـتم تـا عشق تو را درمان کنم. گفت: من به دلیل شرک تاخیر میکردم و حال که مسـلمان شـدی ھر شب به دیدارت میآیم تا اینکه خداوند ما را در عالم واقع به ھم برساند.
بعد از آن تا به امروز ھر شب به دیدار من میآمد. بشر گفت: پس چطور در میان اسیران واقع شدی؟
گفت: شبی از شبھا ابومحمد به من خبر داد و گفت که جد تو فلان روز لشـکری را به جنگ با مسلمانان میفرستد. و تو باید ھمراه آنھا بیایی و در جـزء خادمـان باشـی.  پس این کار را کردم و ھنگامی که لشکر مسلمانان بر ما حمله کرد، آنچه را کـه دیـده بودم، درست درآمد و احساس نکردم که من دختر پادشاه روم، کسـی غیـر از تـو ھسـتم، شیخی که من جزء غنایم او بودم نامم را پرسید و من انکار کردم و گفـت: نـرجس
گفـت: اسم کنیز است؟ گفتم: تعجب میکنم که تو رومی ھستی و به زبان عربی صحبت میکنی. گفت: این احساس پدربزرگم بود که مرا به یاد گرفتن آداب وا داشت و زنی را مسـؤول ایـن کار کرد که زبان عربی را به من بیاموزد, بشر گفت: وقتی که بر مولایم ابوالحسن وارد شدم، به او گفت: چگونه خداوند عزت اسلام و شرف محمد و اھل بیتش را به تو داد؟ گفت: چگونه برایت بیان کنم ای پسـر رسول خدا، در حالیکه تو به آن آ گاھتری؟! گفت: من دوست دارم که تو را اکرام کنم.
کدام یک برای تو دوست داشتنی تر است: ده ھزار درھم(از دلایل دروغ بودن این روایت این است که او از تخت و تاج پدرش صحبت میکند که از طلا و جواھر ٤٠ پله ساخته شده بود، پس این ده ھزار درھم چیست؟ در حالی که او از قصر میگریزد که ده ھزار درھم بگیرد؟
بـه تـو بـدھم یـا اینکـه بـه شرافتی ابدی تو را بشارت بدھم؟ گفت: شرافت ابدی گفت: پس بشارت بر تـو بـاد بـه فرزندی که مالک شرق و غرب دنیا میشود و زمـین را مملـو از عـدل و داد مـیکنـد، ھمچنانکه مملو از ظلم بود. گفت: چه کسی؟ گفت: کسی که رسول الله تو را برای او خواستگاری کرده است, آیا او را میشناسی؟ گفت: آیا از وقتی که توسط سرور زنان مسلمان شدم، شبی بوده است که او به دیـدار مـن نیایـد؟
گفـت: ای کـافور خـواھرم حکیمه را صدا کن وقتی که بر او وارده شده او را در آغـوش گرفـت و خوشـحال شـد. ابوالحسن به او گفت: ای دختر رسول خدا، او را به خانه ات ببر و واجبات و سنتھا را به او یاد بده، چرا که او ھمسر ابومحمد و مادر قائم ؛ است( کمال الدین، صدوق، ص٤١٩-٤٢٣؛ روضة الواعظین، ص٢٥٢-٢٥٥؛ دلائل الإمامة، طبری (شیعی) ص٤٩٠-٤٩٦؛ الغیبة، طوسی، ٢٠٨-٢١٤؛ مدینة المعاجز، بحرانی، ٥١٣/٧-٥٢١؛ بحار الانوار، ٦/٥١-١٠؛
اعیان الشیعه، ا مینی، ٤٥/٢-٤٦؛ الزام الناصب، حائری، ٢٨٢/١-٢٨٥؛ شرح احقاق الحق، مرعشی، ٧١/٢٩-٧٤)
از تمام شما عزيزان تقاضا دارك كه اين داستان را چندبار بخوانيد و ببينيد چقدر مضحك ساخته شده و چقدر ذهن كند سازنده آن بدون توجه به وقايع تاريخى و زمانى و مكانى اين خزعبلات را سر هم كرده و به خورد مردم ناآگاه و خرافات زده داده است!
براى نمونه به تعدادى از ايرادات اساسى كه اين افسانه دارد اشاره ميكنم:
١) در اول داستان ميگويد: مولايم امام هادى چگونگى برده دارى و خريد و فروش آنرا به من آموزش داده بود!
*مگر نه اينكه اسلامگرايان ادعا ميكنند ائمه مخالف برده دارى بوده اند، حالا چطور امام هادى برده دارى و خريد و فروش انسانها را به يارانش آموزش ميداده است؟؟
٢) در هيچ جاى تاريخ عباسيان به اسارت گرفتن دختر قيصر روم وجود ندارد، نه در منابع اسلامى و نه هيچكدام از منابع تاريخى غير اسلامى!
٣) ميگويد: يكى از كنيزان لباس ابريشمى نرم و بلندى بر تن دارد!
* چطور ممكن است دختر قيصر روم با همان لباس شاهزادگى اش به ميدان جنگ رفته و به اسارت گرفته شده باشد؟ اگر خود اين دختر قصد به اسارت رفت براى انجام هدفش رفته، چرا بايد لباس ابريشمى بلندش را بر تن كند؟ چگونه دختر امپراتور روم با لباس ابريشمى مخصوص كاخ، خود را به خط مقدم جنگ رساند كع به اسارت درآيد؟
٤) كنيز ابريشم پوش با يكى از برده فروشان به زبان عربى حرف ميزند!
* چرا بايد دختر امپراتور روم زبان عربى بلد باشد؟
٥) دقيقا پس از اينكه ميگويد اين دختر با زبان عربى حرف زد، به وى ميگويد نامه اى را برايت آورده ام به زبان رومى!
اگر اين دختر عربى بلد است، چرا بايد امام حسن عسكرى نامه را به زبان رومى برايش بنويسد؟
٦) جالبترين قسمت اين داستان گفتگوى كنيز و برده فروش ميباشد، كنيز ميگويد من بايد كسى را انتخاب كنم كه دلم به او راضى باشد!!
* بردگان مانند گوسفندانى بودند كه در مقابل مبلغى به هركسى واگذار ميشدند و خودشان هيچ اختيارى در انتخاب خريدار نداشتتد، ولى اينجا يك كنيز آن هم با لباس ابريشمى بلند به فروشنده اش ميگويد، من خودم خريدارم را انتخاب ميكنم!(عجب)
٧) مطلب بعدى نام اين دختر است، مليكه دختر يشوع!!
* در هيچ كتاب تاريخى در هيچ جاى دنيا نوشته نشده است كه اعضاى خانواده امپراتورهاى روم نام عربى داشته اند و يا اصولا دخترى به نام مليكه در هيچ يك از خانواده هاى امپراتورهاى روم وجود نداشته است. افسانه سرايان عمامه به سر شعورشان آنقدر قد نميداده كه روزى اكثر مردم باسواد ميشوند و ميتوانند با رجوع به كتب تاريخى، دروغ بودن اين داستان را بفهمند.
٨) فاطمه در خواب به دختر ميگويد ابومحمد(عسكرى) نميخًواهد تورا ببيند چون تو #مشرك هستى و بايد مسلمان شوى!
* اولا مسيحيان مشرك نيستند و جزو اهل كتاب هستند و به خداى يگانه اعتقاد دارند.
*دوما چطور خود فاطمه ميتواند با يك مشرك ديدار كنذ ولى امام عسكرى نميتواند؟
*سوما مگر نه اينكه فاطمه به همراه مريم مادر عيسى با او ديدار كردند، چگونه فاطمه در حضور مريم به يكى از پيروان دين عيسى ميگويد مشرك؟
*چهارما اگر ايشان مشرك است و به خداى يگانه اعتقاد ندارد، چرا و چگونه بايد فاطمه و مريم و هزار تن از حوريان بديدارش بيايند و او را براى امام عسكرى خواستگارى كنند؟
*پنجما يعنى در كل جهان اسلام و كشورهاى تحت امپراتورى عباسيان يك دختر نجيب و مومن وجود نداشت كه بايد يك دختر مشرك رومى با تمام اين سختيها و اسارت و بردگى و … براى امام حسن عسكرى انتخاب ميكردند؟؟(آيا احمقانه تر ازين افسانه در هيچ كتاب تخيلى وجود دارد؟؟)
ما همين تعداد ايراد به اين داستان را كافى ميدانيم و خودتان با خواندن دوباره داستان ميتوانيد بيش از ٥٠ ايراد را در آن بيابيد و خواندن همين داستان مضحك كافى است تا نسخه امام زمان آخونذها را بپيچيد.
مادرش چگونه به او باردار شد؟
افسانه سرايان شيعه براى پيچيده تر كردن افسانه مهدى، چگونگى حامله شدن مادر و تولدش را نيز به همان سبك و سياق قبلى ادامه داده اند. برخى ميگويند: مادرش مانند سایر زنان از شکم به او حامله شد و برخى ديگر نوشته اند او از پھلوھـایش به او حامله شد..!!!(اثبات الوصیة مسعودی، ص٢٧٢, بحار الانوار، ٢/٥١، ١٣، ١٧، ٢٦، اثبات الھداة ٤٠٩/٣، ٤١٤، اعلام الوری، ص٣٩٤ )
مادرش چگونه او را به دنیا آورد؟
برخى از علماى شيعه نوشته اند: مادرش مثل سایر زنان او را به دنیا آورد و عده اى نير گفته اند كه برخلاف معمول مـادرش او را از رانش به دنیا آورد…!!(اثبات الوصیة مسعودی، ص٢٧٢, بحار الانوار، ٢/٥١، ١٣، ١٧، ٢٦، اثبات الھداة ٤٠٩/٣، ٤١٤، اعلام الوری، ص٣٩٤ )
جالب توجه اينكه گويندگان و نويسندگان روايات مهدى، خمطـه و حکیمـه و مـریم را فرامـوش کرده،  و فراموش کرده که او گاھی آزاد و گاھی کنیز بوده و گاھی سفیدپوسـت و گاھی سیاه پوست بوده است. همچنين آنها فراموش کرده اند که او دوباره حامله شده است، یک بار از شکم، و بار دیگر از پھلو، و فراموش کرده اند که مادرش دوبار او را به دنیا آورده است، یک بار از مسیر طبیعـی و یک بار از كشاله ران!
تمامی این روايات را در كنار هم بگذاريد اولين اتفاقى كه مى افتد اين است كه از خودتان ميپرسيد: نويسندگان اين روايات متناقض و بى سر و ته، مردم را چه فرض كرده اند و از سوى ديگر اين مردم چطور اين همه داستان مضحك و احمقانه را با تمام ضد و نقيض هاى موجود پذيرفته اند؟؟
توضیح: تمامی منابع با رنگ قرمز مشخص شده اند.